بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

"یک"


هر صبح برای رسیدن به سرویس اداره از کوچه ای عبور می کنم که یک طرفش بن بست است،آب معدنی کوچک را در دستم جا به جا می کنم،حالا دیگر پاییز شده و برای خوردن آب معدنی اول صبحم باید صبور باشم،آب معدنی پاییز شبیه آب معدنی تابستان نیست که همین طور یک هوا هورت بکشی و از جابه جایی هیدروژن و اکسیژن لذت ببری.

به آپارتمان ها نگاه می کنم،به سنگ ها به پنجره ها به درخت هایی که در کوچه مان نیست،درب پارکینگ همسایه روبرویی به آرامی در حال باز شدن است شبیه دروازه قلعه ای که گاه به گاه در فیلم های قدیمی می بینم،مردی سمند سوار با کسالت دنده را عوض می کند ماشین را طوری از دروازه خارج می کند که انگار از غول خشنی در قلعه دستوری را اطاعت می کند.

به انتهای کوچه می رسم همان انتهایی که عصرها وقتی از اداره برمی گردم می شود آغاز کوچه،کنار خیابان منتظرم که سرویس بیاد،دختر بامزه ای به مادر جوانش چسبیده و حوصله رفتن به مهدکودک را ندارد با بوسه ای راضی می شود که حلقه دستش را از پای مادر کارمندش باز کند در نگاه مادر جوان همان کسالتی را می بینم که در مرد اسب سوار همسایه دیدم.

هوای بندرعباس سرد شده و هواشناسی اعلام بارندگی کرده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد