بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

مولوی

در وصالت چرا بیاموزمدر فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزییا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانمیا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می کردمتا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روزبعد از این از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدمچون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرمتا از او کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذرهمعنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهیجذبه کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزماین من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را منجز از او از کجا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تاچون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تاهمچو مه بی‌قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازمتا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دلسیر بی‌دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استادپس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منیاز تو خوش خوش لقا بیاموزم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد