بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

درباره ایوان تورگنیف

داستان‌های کوتاه و بلند ایوان تورگنیف (1883-1818)، چه در دوره‌ی حیاتش چه پس از آن، همواره بحث‌انگیز بوده است. اوج این مباحث در دوره‌ی شوروی بود. منتقدان ادبی شوروی هیچگاه موفق به ارائه‌ی تحلیل و تفسیر منسجم و واحدی درباره‌ی این «غول زیبا»ی ادبیات روسیه و جهان نشدند. عده‌ای او را یک لیبرالِ خدمتگزارِ طبقه‌ی حاکم و عده‌ای دیگر او را مشاهده‌گرِ دقیقِ زشتی‌ها و پلشتی‌های نظام ارباب و رعیتی روسیه تلقی می‌کردند. حداقل ولادیمیر ایلیچ لنین (1924-1870)، رهبر انقلاب اکتبر و پایه‌گذار نظام اتحاد شوروی، خواننده‌ی جدی و پی‌گیر آثار تورگنیف بود؛ گرچه پس از رسیدن به قدرت ترجیح داد درباره‌ی این علاقه‌ی دیرین خود سکوت اختیار کند.

لنین در دوران کودکی و نوجوانی به خواندن آثار دو داستان‌نویس روس بیش از همه علاقه داشت: نیکالای گوگول و ایوان تورگنیف. در این زمان، در دهه‌های هفتاد و هشتاد قرن نوزدهم میلادی، آثار تقریباً غالب شعرا و داستان‌نویسانِ سرشناس روسیه- پوشکین، لرمانتف، گوگول، تورگنیف، تولستوی و داستایفسکی- مشمول سانسورِ سفت و سخت حکومتی بود. اما حتی این سانسور حکومتی هم باعث نشد تا آثار این نویسندگان به خانه‌ی ایلیا اولیانف (پدر لنین) راه نیابد. لنینِ جوان مخصوصاً از طریق مطالعه‌ی آثار گوگول و تورگنیف به ایده‌ها، احساسات و باورهایی دست یافت که او را آماده کرد تا با ذات و منشِ واقعیِ دنیای طبیعیِ اطرافش آشنا شود. این دنیای دور از دسترس، این «روسیه‌ی دیگر»، همان روسیه‌ی دهقانان، کَرجی‌کِشان، کشیش‌های ولایتی و ارباب‌های طماع و بی‌خاصیتی بود که در قالب داستان‌ها و رمان‌های گوگول و تورگنیف بازآفرینی شده بود. لنینِ نوجوان با خواندن کتاب‌های این دو نویسنده‌ی بزرگ روسی موفق به کشف دنیای مذکور شد.

لنین با پشت سر گذاشتنِ دوره‌ی نوجوانی، به‌تدریج علاقه‌ی خود را به شخصیت‌های کاریکاتوریِ گوگولی از دست داد و در عوض، علاقه‌ی بیشتری به شخصیت‌های تورگنیفی پیدا کرد. حالا به قول یکی از زندگینامه‌نویسان لنین، این توصیفات احساسی و قدرتمند تورگنیف از زندگی روستایی و ولایتی بود که توجه لنین جوان را به خود جلب می‌کرد. این در حالی بود که در رمان‌های تورگنیف پیام عمومی نویسنده از هرگونه صراحت و قطعیتی عاری بود. تورگنیف برخلاف دو همتای غول‌وارش، داستایفسکی و تولستوی، از موعظه کردن و صدور حکم‌های قطعی اکراه داشت و نسبیت و عدم قطعیت را در خلق کاراکترهای گوناگونش ترجیح می‌داد. اما ولادیمیر اولیانف (لنین) مثل بسیاری از خوانندگان جوانِ آثار تورگنیف در آن روزگار به این نتیجه رسیده بود که تورگنیف خواهان تغییر رژیمِ حاکم بر روسیه است. لنین در بزرگسالی بخش‌هایی از رُمان‌های روسیِ مورد علاقه‌اش را انتخاب و برجسته کرد تا از آنها در راستای تقویتِ برداشت‌های مارکسیستیِ خود درخصوص جامعه‌ی روسیه استفاده کند.

داستان‌های تورگنیف پُر از اشراف‌زادگانِ پُرمدعای بی‌خاصیت و روشنفکرانِ خیرخواهِ بی‌عمل است. بازاروف، قهرمان رمان «پدران و پسران» تورگنیف یکی از همین روشنفکرانِ رادیکال است که قبل از دست زدن به هرگونه اقدام عملی‌ای می‌میرد. یا نژدانف در رُمانِ «خاک بکرِ» تورگنیف به‌رغم آرمان‌های پرشوری که در سر دارد سرانجام از سرِ درماندگی دست به خودکشی می‌زند. نجبا و زمین‌دارانِ رمان‌های تورگنیف هم موجودات مفلوک و ناتوانی هستند؛ نمونه‌اش پاول پتروویچِ ژیگول‌صفت و پرمدعای رمانِ «پدران و پسران» یا کالومیتسفِ مرتجع و تاریک ذهنِ «خاک بکر». لنین بعدها در نوشته‌های خود از این کاراکترها برای محکوم کردنِ جامعه‌ی تزاری و به‌رخ کشیدن زوال و انحطاط آن استفاده کرد. تورگنیف، بنا به گفته‌ی رابرت سرویس، از یک حیث دیگر هم بر ولادیمیر اولیانف [لنین] اثر گذاشت: تورگنیف همواره در آثار ادبی‌اش تأکید می‌کرد که دو صد گفته چون نیم کردار نیست. او معتقد بود که برای تغییر دادن جهان باید دست از حرافی برداشت و دست به عمل زد. البته تنها تعداد کمی از کاراکترهای مخلوق تورگنیف اهل عمل هستند.

اما از آنجایی که نویسنده بر حالِ این کاراکترها تأسف می‌خورد- زیرا آنها به دلیل شرایط موجود قادر به ایجاد هیچ تغییرِ مؤثری در جامعه‌ی خویش نیستند- لنین هم عادت کرده بود آنها را مسخره کند. لنین به احتمال بسیار زیاد تورگنیف را به شیوه‌ای خاص خودش تعبیر و تفسیر می‌کرد. برای مثال، تورگنیف می‌تواند همچون نویسنده‌ای طرفدار مهربانی و ملایمت یا تجسم‌بخشِ تردیدهای شبه‌هملتی جلوه کند و حتی قابلیت این را دارد که همچون یک نقاشِ واژه‌ها و خالق نثرهای زیبا، که بیشتر علاقه‌مند به شیوه‌ی بیان و عرضه است تا مضمون و محتوا به نظر بیاید. اما از نظر لنین، تورگنیف نقاش و توصیف‌گرِ بی‌بدیل کمبودها و نقایصِ موجود در جامعه‌ی تزاری بود؛ نقایص و کمبودهایی که باید برطرف می‌شد.

زمانی که تورگنیف محبوب لنین واقع شد،‌زمان یک تحول بزرگ در رویکردِ روشنفکران چپ‌گرای روسیه به تورگنیف و آثارش بود. نسل تازه‌ی روشنفکران روسی جمود و تعصب فکریِ نسلِ قبلی را نداشت. نسل قبل، بازاروفِ «پدران و پسران» را تصویرِ نهیلیستیِ خودش تصور می‌کرد و از تماشای این تصویر آینه‌ای به‌شدت عصبانی می‌شد. تورگنیف احتمالاً اولین متفکر و نویسنده‌ای است که لقب «نهیلیست» را بر روی تیپ تازه‌‌ی انقلابی/ تروریست‌های روسیِ دهه‌های 50 و 60 قرن نوزدهم گذاشت. بسیاری از خوانندگان تحول‌خواهِ این نسل، بازاروف را تصویر کاریکاتوری خویش تلقی می‌کردند؛ هرچند نویسنده پس از انتشار «پدران و پسران» تلاش پایان‌ناپذیری برای ابراز علاقه‌اش به بازاروف و هم‌تیپی‌های او کرد، اما نسل بعد- نسلی که ولادیمیر اولیانف [لنین] به آن تعلق داشت- بازاروف را متفاوت از نسل قبل تعبیر و تفسیر می‌کرد. اعضای این نسل، بازاروف را نخستین مخلوقِ انقلابیِ واقعی در ادبیات روس قلمداد کردند. چرنیشفسکی، که بعدها با کتاب «چه باید کرد»ش محبوب‌ترین نویسنده نزد لنین و همگنان انقلابی‌اش شد، قهرمان کتاب خود را دقیقاً از روی بازاروفِ تورگنیف الگوبرداری کرد و طی مدت زمان کوتاهی رمان‌های روسی پر از کاراکترهای شبه‌بازاروفی شد.

حالا برای نسل تازه‌ی روشنفکران روسی بازاروفِ «پدران و پسران» همچون یک پیشاهنگِ ماتریالیست و متعهد جلوه می‌کرد. پیسارف، که از منتقدان چپ‌رو و رادیکالِ به نام روسیه و همعصر تورگنیف بود، پس از انتشار کتاب «پدران و پسران» طی نقدی نوشت: «شاید تورگنیف به دلیل ملایمت طبع یا خستگیِ جسم نتواند با ما که مردان آینده هستیم همراهی کند اما او می‌داند که پیشرفت حقیقی را نباید نزد کسانی جُست که در بندِ سُنت هستند؛ بلکه پیشرفت نزد مردان آزاد و مستقلی مانند بازاروف یافت می‌شود که خیالات واهی و مهملات رومانتیک و مسیحی را از سرِ خود بیرون ریخته‌اند. نویسنده ما را تهدید نمی‌کند. به ما نمی‌گوید که ارزش‌های «پدران» را بپذیریم. بازاروف شورش کرده است، اسیر هیچ نظریه‌ی خاصی نیست، قدرت و جاذبه‌ی او در همین است و پیشرفت و آزادی هم چیزی جز این نیست.»

آناتولی لوناچارسکی که در بین رهبران بلشویک‌ها، فرهنگی‌ترین چهره به‌شمار می‌رفت و بعدها در حکومت لنین مصدر امور فرهنگی اتحاد شوروی شد، بازاروف را «نخستین قهرمان مثبت ادبیات روسیه» عنوان کرد. این سخن لوناچارسکی باعث شد که برخی منتقدان ادبی شوروی بازاروف را حتی تا مرتبه‌ی «نخستین بلشویک تاریخ» ارتقای مقام بدهند. در دوران شوروی چاپ و انتشار کتاب‌های تورگنیف آزاد بود؛ برخلاف کتاب‌های داستایفسکی که برای مدتی بنا به صلاحدید استالین در فهرست کتاب‌های ممنوعه قرار گرفت. آثار تورگنیف، فراتر از این، همواره در کمون‌های روستایی و محافل مطالعاتیِ حزبی خوانده و تحلیل می‌شد. شاید دهه‌ی 1960 را بتوان اوج تورگنیف‌خوانی در دوره‌ی شوروی تلقی کرد. ولادیسلاو زوبوک، مورخ روسی دانشگاه‌های آمریکا، در کتاب «آخرین نسل روشنفکران روسیه» می‌نویسد: «در سال‌های 1960 تا 1962 بوروکرات‌ها کوشیدند خروشچف [رهبر روسیه] را درگیر یک بحث عمومی درباره‌ی «پدران و پسران» تورگنیف بکنند.

این مباحثه که در محافل ادبی مسکو صورت گرفت، روی چندین مسأله تأکید داشت: قهرمان جدید ادبیات اتحاد شوروی چه کسی است؟ چگونه می‌توان به تغییرات میان نسل جوانِ سال‌های دهه‌ی 1960 و پدران‌شان پی برد؟ نسل جوان به چه چیزی ایمان دارد؟ آیا آنها همانند هواداران واقعی حزب در نسل پیشین با ایثار خود از آرمان‌های انقلاب 1917 حمایت خواهند کرد و پی‌گیر آن خواهند بود؟ آیا پسران با همان میهن‌پرستی‌ای که پدران‌شان در جنگ کبیر میهنی [جنگ جهانی دوم] ابراز کردند، حاضر به دفاع از کشورشان خواهند بود؟» این مورخ روس در ادامه‌ی کتابش می‌افزاید: «بحث درباره‌ی «پدران و پسرانِ» تورگنیف برای روس‌ها طنین و معانیِ ضمنیِ عمیقِ تاریخی، اجتماعی و سیاسی در برداشت»؛ بحثی که به‌قول آیزایا برلین، در شرح درخشانش بر تورگنیف در کتاب «متفکران روس»، «نشانه‌ی زنده بودنِ آفرینشگری این نویسنده است؛ بحثی که چه پیش از انقلاب روسیه و چه پس از آن، همچنان ادامه یافت. حتی تا همین 10 سال پیش [کتاب در سال 1978 چاپ شده] هنوز آتش این جنگ میان منتقدان شوروی زبانه می‌کشید. آیا تورگنیف طرفدار ما [کمونیست‌ها] است یا مخالف ما؟ آیا او هملتی است که بدبینی طبقه‌ی سقوط‌کننده‌اش او را کور کرده است یا مانند بالزاک و تولستوی آن سوی طبقه‌ی خود را می‌بیند؟ آیا بازاروف پیشاهنگ روشنفکران سیاسیِ متعهد و مبارز شوروی است، یا کاریکاتور بدخواهانه‌ای است از پدرانِ کمونیسمِ روسیه؟ این بحث هنوز به پایان نرسیده است.»

زندگی شخصی تورگنیف نیز مثل آثارش سرشار از تردیدها، تضادها و عدم قطعیت‌هایی بود که راه را بر انواع تحلیل‌ها بازمی‌کند. این اشراف‌زاده‌ی ثروتمند گرچه عاشق روسیه بود اما بخش عمده‌ی زندگی‌اش را در اروپا سپری کرد. اروپایی‌ها اولین بار با ادبیات روسیه از طریق ترجمه‌ی آثار تورگنیف به زبان‌های فرانسوی و آلمانی آشنا شدند. در دو دهه‌ی 50 و 60 قرن نوزدهم که هنوز نامی از داستایفسکی و تولستوی نبود، تورگنیف مشهورترین نویسنده‌ی روسیه در اروپا و جهان به شمار می‌رفت. او دوست و هم‌نشین بزرگانی همچون گوستاو فلوبر، آلفونس دوده و ژرژ ساند بود. اما این شهرت جهانی برای تورگنیف در سرزمین پدری‌اش نه یک امتیاز که یک نقطه‌ی ضعف بزرگ محسوب می‌شد. روس‌های استبداد‌زده‌ی قرن نوزدهمی از ادبا و داستان‌نویسان خود توقع رهبری سیاسی جامعه یا حداقل رهنمودهای سیاسی روشن داشتند و از نظر آنها نویسنده‌ی «غیرمتعهد» دست‌کمی از یک خائن نداشت. صرفِ نوشتن از طبیعت و زیبایی‌هایش- کاری که تورگنیف در آن استاد بود- بدون پرداختن به سیاست جُرم بود. این جوّی بود که در خلق آن منتقدان رادیکالی مثل بلینسکی و دابرولیوف نقش مهمی ایفا کرده بودند.

جو زمانه چنین بود و هیچ داستان‌نویسی هم قدرت و توانِ شنا کردن برخلاف جریان اصلی را نداشت. تورگنیف هم با وجودی که باطناً علاقه‌ای به فرورفتن در جلدِ «نویسنده‌ی متعهد» نداشت اما مجبور به برآورده ساختنِ انتظارات مخاطبانش بود؛ به ویژه آنکه او خودش را به بلینسکی مدیون می‌دانست. در واقع، این بلینسکیِ چپ‌گرا بود که با مُهر تأیید گذاشتن بر اولین نوشته‌های تورگنیف، نوید خلق یک نویسنده‌ی بزرگ را به روس‌ها داده بود. کتاب «خاطرات شکارچیِ» تورگنیف، که شاید بهترین اثر ادبی برای بازشناسایی کاراکترهای روستایی و برملا کردن مظالم نظام ارباب و رعیتی روسیه باشد، در واقع پاسخِ قدرشناسانه‌ی تورگنیف به حمایت‌های بلینسکی است. با این حال، تورگنیف دوست داشت حالا که مجبور است «تعهد سیاسی» داشته باشد، آن را به شیوه‌ی لیبرال‌منشانه و دموکرات‌منشانه‌ی خاص خودش ابراز کند. او از شعار دادن، موعظه کردن و حکم صادر کردن بیزار بود. او دوست داشت که به جای فرو کردنِ نظراتش در ذهن خواننده، او را درگیر نوشته‌هایش بکند، همه‌ی واقعیت‌ها را منصفانه در برابرش بگذارد و به او اجازه دهد که با مغز خودش بیندیشد و قضاوت نهایی را بکند.

او احساس می‌کرد که «تعهد سیاسی»‌اش به عنوان یک داستان‌نویس چیزی جز مشاهده‌ی دقیق آدم‌ها و جریان‌های سیاسی جامعه و بازآفرینش ادبی آنها نیست. تمام شخصیت‌های آثارش الگوبرداری شده از آدم‌های واقعی بود و جز این شیوه قادر به کار نبود. او برخلافِ داستایفسکی و تولستوی، ایجاد شک و تردید در ذهن خواننده را دوست می‌داشت. این داستان‌نویسِ هنردوست و موسیقی‌شناس به شدت از خشونت و بی‌رحمی بیزار بود؛ چه در اردوی حکومتی‌ها چه در اردوی انقلابی‌ها. کاراکتر محبوبش، یک انقلابیِ دموکرات بود. [در «خاک بکر»، یکی از کاراکترها به قهرمان تراژیک قصه، آلکسی نژدانف، می‌گوید: «آلکسیِ عزیزم، می‌بینم به‌رغم اینکه انقلابی هستی، دموکرات نیستی!»] اما درک چنین کاراکتری برای روس‌های هم‌عصرش، در آن زمانه‌ی استبدادزده، غیرممکن بود. ترکیب دموکراسی و انقلاب حتی در دوران حاضر هم بس ناهمساز به نظر می‌رسد تا چه رسد به آن دوران.

شخصیت محبوب روس‌ها نهایتاً آدمی مثل بازاروفِ «پدران و پسران» بود و نه سالومینِ «خاک بکر»؛ سالومینی که می‌خواست جامعه‌ی اطرافش را با سلاح عقل و کاردانی و به صورت تدریجی و مسالمت‌آمیز اصلاح بکند. گذر زمان درستیِ بسیاری از نظرات تورگنیف را نشان داد. خشونت و ویرانی‌ای که بلشویک‌ها برای روسیه به ارمغان آوردند ثابت‌کننده‌ی هراس او از انقلابیون خشن و ویرانگری از قُماش بازاروف بود. [پاول کیرسانوفِ اشرافی در اعتراض به بازاروف می‌گوید:‌ «زور؟ کالموک‌ها و مغول‌های وحشی هم زور دارند... زور به چه درد ما می‌خورد؟ ... تمدن و ثمره‌هایش برای ما عزیزند. به من نگو اینها ارزش ندارند. ناشی‌ترینِ نقاش‌ها... پیانیستی که توی رستوران سروصدای پیانو را درمی‌آورد، از تو بیشتر فایده دارد، چون اینها نماینده‌ی تمدن‌‌اند نه زورِ مغول. تو خیال می‌کنی که پیشرو هستی. تو باید پُشتِ گاریِ کالموک‌ها بنشینی!»]

اما عجیب آنکه این مرد فرهیخته‌ی عاشقِ هنر و تمدن و به شدت بیزار از خشونت انقلابی، دوست نزدیک و صمیمیِ انقلابیون و آنارشیست‌های کبیری مثل هرتسن، باکونین و لاوروف بود. منشِ دموکراتِ تورگنیف اجازه نمی‌داد که وی با این هموطنانِ تبعیدی خودش در اروپا قطع رابطه کند؛ هرچند که رابطه‌اش با آنها صرفاً یک رابطه‌ی شخصیِ انسانی، غیرسیاسی و غیرگروهی بود. اینها از جمله مغایرت‌ها در زندگی خصوصی تورگنیف بود که اجازه‌ی صدور حکم قطعی درباره‌ی او را نمی‌داد. او از یک طرف به نشریات انقلابی ضدتزاری در اروپا کمک مالی می‌کرد و از طرف دیگر پای بیانیه‌ی محکومیتِ ترورِ تزار را امضا می‌کرد و برای شرکت در مراسم دعا به مناسبت رفع خطر از وجود تزار به کلیسا می‌رفت؛ هرچند خودش آدم سکولاری بود. او از استبداد کهن بیزار بود هرچند که خودش به همین طبقه‌ی حاکمه تعلق داشت و سقوط خشونت‌آمیز آن را خوش نمی‌داشت.

او از خشونت نسل نوی انقلابی بیزار بود اما شجاعت و ایثارگری این نسل را می‌ستود. با این حال، به مرور زمان، تورگنیف توانست دل همه‌‌ی جناح‌های درگیر [محافظه‌کاران، لیبرال‌ها و انقلابیان] را به دست آورد، چون مشاهده‌گر صادق و دقیق جامعه‌اش بود. مراسم باشکوه تشییع جنازه‌ی او که در سن‌پترزبورگ برگزار شد گواهی‌ست بر محبوبیتِ دیر به دست آمده‌ی او. دولت تزاری موافقت کرده بود که اجازه‌ی برگزاری مراسم تشییع جنازه‌ی تورگنیف را بدهد، که این خود نشانه‌ای بود از نظر مثبت حکومت به این نویسنده‌ی تازه درگذشته. همزمان گروه‌های انقلابی با صدور بیانیه‌ای تورگنیف را دوستِ جوانانِ انقلابی نامیدند و درگذشتش را تسلیت گفتند. زندانیان سیاسی نیز تاج گلی را به مراسم فرستادند. بر سر گورش ناطقینی از همه‌ی گروه‌ها نطق‌های ستایش‌آمیزی ایراد کردند و همه به خاطرش گریستند. او در مرگِ خودش باعثِ اتحادی شد که روسیه دیگر هرگز مشابه آن را به خود ندید./منبع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد