روی صندلی چرخ دار نشسته بود و یکی از انگشت هاش رو که اصلن مهم نیست کدوم،تکیه گاه سرش کرده ،تمام بدنش داغ بود و احساس سبکی تخمی تو سرش حس می شد،به همه چیزهای تخمی فکر می کرد آن قدر که حتی نمی دونست داره به چی فکر می کنه،دوست داشت توی کشوی روبروی میزش که از قهوه ای سوخته گذشته بود یه کلت رولور بکشه بیرون و با یه تیر کوفتی به زندگی کوفتی ترش خسته نباشید بگه،ولی خب جز چند تا ورق باطله و یه دفترچه تامین اجتماعی سبز یا نمی دونم آبی هیچی دیگه تو او کشوی کاکاویی نبود.حالا حالش بهتر بود بعد از اینکه انگشت های جالبش رو رو برخی دکمه های سیاه کیبورد فشار داده بود.او آرام سرش رو به نشانه رضایت لعنتی تکان می داد.
عجیب بود و تلخ....
بی ادبانه و زشت