دو آقا روی صندلیهای تاشو لم دادهاند و عینک آفتابی به چشم زدهاند و آفتاب میگیرند. در تمام طول صحبت از جای خود تکان نمیخورند.
A: هوا خیلی سنگین شده امروز.
مکث
B: خب، خیلی خوششانسی که چترت همراهته.
A: رفیق، همیشه همراهمه.
مکث
B: فکر کنم به نفعام باشه من هم این کار رو انجام بدهم.
A: آره، به نفعته. یک دنیا برام ارزش داره این چتر. هیچ وقت دچار مشکل نشدم، میفهمی چی میگم؟
B: تو خیلی زرنگی، فقط این رو میتونم دربارهات بگم.
مکث
A: خانه من پر از چتره.
B: نباید خیلی بشه.
A: رفیق، تو یک کلام حرف درست از دهنت درنمیاد.
مکث
B: یک چتر نداریم بگیریم رو سرمون.
مکث
A: خب، میبینم روزی رو که پشیمون میشی.
B: رفیق فکر کنم اون روز رسیده.
A: رفیق نباید خیلی تو فکرش باشی.
مکث
B: خب معلومه که خوب جای خودت رو محکم کردی، شکی نیست.
مکث
A: رفیق من واقعا احساس امنیت میکنم.
B: آره، تو میدونی کجای کاری، خب. نمیشه هم این رو ازت گرفت.
مکث
A: یک وقتی متوجه میشی که دوستهای واقعی هستند این چترها.
مکث
B: شاید یکی بخرم.
مکث
A: سراغ من نیا. جدا شدن حتی از یکی از این ها مثل این میمونه که قلبم رو از جا دربیارن.
مکث
B: به درد خور هستند، نه؟
مکث
A: آره... آره، مخصوصا وقتی بارون میآد.
صحنه تاریک میشود./ترجمه حسین عیدی زاده
« یک وقتی متوجه میشی که دوستهای واقعی هستند این چترها »
جالب بود. مرسی...